باری یکی از مجاوران ، شیخ را به گلایه ی احدی از شاگردان قدیم تذکیر می داد که فلانی را چون در مسجدی و محفل یادبودی به برابر دیده اید ، نشناخته و ابراز ارادتش را به جد نگرفته اید و فلانی که اکنون از مشایخ ملک و صاحب مقام و منزلتی در مملکت است از این رفتار به رنج آمده است و این بی میلی را حمل بر غرور و غره گرفته، شیخ تبسمی کرد و بی مقدمه به ذکر خاطره پرداخت.
در مسجد اعظم نشسته بودم و دیدم پیرمردی بر پشتم می فشارد و سلام و ادبی می کند و مدام از احوال می پرسد ، من هم به سلامی عادی پاسخش گفتم و به نماز و نیاز خود مشغول رفتم ، ناگاه از میان کلام و وجنات متوجه شدم که می گوید: “بهجت هستم!” و من که نه چشمی بر سوی دیدن دارم و نه گوشی برای استماع ، از بازشناختن ایشان غافل شده بودم .
مرحوم آیت الله بهجت از همنشینان و هم قطاران شیخ بود که در حوزه ی نجف ، سال ها با یکدیگر در مجالست و مرافقت بودند و در هر سفری که شیخ به دیار قم مشرف می گردید ، به دیدار هم نائل می آمدند .
توضیح:خاطره ای از آقای حاج محمد سامت