شیخ مامور فرموده بود تا چون به نماز نیامد ، مامومین به انتظار ننشسته و امامی بر نماز بایستد. اندکی از وقت رفته بود و به سفارش ایشان به نماز شدیم. چون به رکعت دوم بودم ، صدایی یا الله ، الله گویان فریاد می آورد که تا به رکوع نرسیده ایم ، به نماز شود؛ شیخ آمده بود و با آن چنان سن و سال فرتوتی شتابان می آمد و مشتاقانه می دوید تا نماز کند.
چون از نماز شدیم ، شتابان از سجاده برخاسته تا به عقب نشینم و از شیخ اصرار و از من انکار که نماز دیگر نیز به جای آورم.
راقم سطور که در آن اوقات کودکی و در نوجوانی بودم ، چند صباحی بود که با دیدن چنان مصائبی که شیخ برای رفت و شد به شبستان در سالیان فرتوتی رنج داشت ، به فکر آمده بودم که شیخ را چه می شود که یومیه نماز جماعت را ترک نگفته است، گاهی به حوائج دنیوی این حضور گمان می بردم و گاه به ناکجا آباد ، چون احوال آن روز را دیدم دانستم که شیخ را تنها برای او می شود ، به قضاوت نشست.
تا دل به مهرت داده ام در بحر فکر افتاده ام
چون در نماز استاده ام گویی به محرابم دری
توضیح:خاطره ای از حاج آقای باقی